به نام او
چند روز پبش در مسیر برگشت از شرکت سوال شد که چرا من دارم می رم بک اند بزنم. هر چی فکر کردم به ذهنم نرسید. در حالی که شاید یک ماه یا نهایتا دو ماه نمی شه کل داستانش این مهاجرت از فرنت به بک. به سید گفتم اونم گفت ذهن آدم چیز هایی که دوست نداره را فراموش می کنه. دیدم اه راست می گه ها جدیدا خیلی سریع دارم مسایلی که انرژی روحی ازم می گیرن را فراموش می کنم. حتی مهم ترین مسائل زندگیم را.
بعدش که داشتیم غر می زدیم با بهمن. گفت حاجی ما خیلی لوس بار اومدیم اصلا تحت فشار نبودیم کار کردن یاد نگرفتیم. تنبلیم. دیدم داره راست می
گه درد اصلی ما همینه. تا فشار میاد در می ریم. مثلا من خیلی وقته برای هیچ کاری شب بیداری نکشیدم. شب امتحان مثلا یا شب کار یا هر چی. هر وقت کار مهمی بوده رد دادم و بی خیال شدم.
سوالی که هست مشخضه: آیا تایپ در دلوپری تاثیر داره؟ در نگاه اول آدم می گه که خب نه. دولوپر خفن کسی که کلی تجربه با ابزار های مختلف داره خیلی سریع می تونه طراحی کنه معماری پشت سیستم را و ابزار انتخاب کنه و در این تصمیمات اشتباه نکنه. بتونه راحت تخمین بزنه لود کار و سیستم را و بفهمه چی نیازه و .
اما ته تهش آدم وقتی شروع به کار می کنه اگه نتونه سریع کد بزنه و بره جلو حس خوبی به خودش نداره. اصلا جس نمی کنه که آدم خفنیه.
من میگم آدم برای اینکه بتونه یه حس خوب داشته باشه نسبت به خودش باید باید به خودش اعتماد داشته باشه که می تونه با سرعت بالا به سمت اهدافش حرکت کنه. برای این کار نیاز داره توی کار های قبلیش پشت کار داشته باشه. سر همین می گم باید آدم پشت کارش را به خودش نشون بده.
ته تهش می گم که بابا شخصیت خیلی چیز عجیبیه اگه حواست نباشه بهش یه دفعه می بینی که یه جوری شدی که خودتم دوست نداری. مثلا من سر مسائل مختلف حاضر شدم رد بدم و بگم بی خیال از خیر سودش می گذرم حالا دیگع به خودم هیج اعتمادی ندارم که پای هیج کاری بتونم وایسم.
به نام او
توی اینستا پست عاشقانه گذاشته بودم و آقای فضلعلی اومد زیرش یه بحثی کردیم. یه جاش گفتم:
استاد من منظور دیکه ای دارم. هست می کنم نیازم چیز دیکه ایه که این نشونی از اون نیازه و اصلا با اون فرد یا کس دیگه ای مطرح نیست و کل ماجرا یه جواب ناقص به یه درد واقعی بود و باید مشکل را ریشه ای حل کرد نه با تسکین
به نام او
سلام
امروز 28 امهتیر 97 اه
توی خئنه نشستم و دارم فکر میکنم به اتفاقات اخیر.
کلی چیز مختلف رخ داده برای نوشتن.
اول یه کم ناله کنیم بعد بریم سر اصل مطلب:
ترم تابستونی گرفتم با درس آز مهندسی نرم افزار که طبق شنیده ها جر خوردیم.
اتاق تابستون ساس داره خونیه و و چند روز را نماز خونه بودم و بالاخره رفتیم توی اتاق
سحاب هوا شد
کلی پروژه هست و حالش نیست
حالا چیزهای خوب:
همایش مرز های علوم ریاضی با خوبی و خوشی برگزار شد الحمد الله
با کلی ادم توش آشنا شدم خانم شهیدی مثلا
راستی قبلش با خانم خسروی زاده حرف زدم درباره ی دانشکده و صنفی
و نهایتا شناخت پژوه هوا شد
الان باید بگم که نتیجه می گیریم هر چی برای خدا نباشه خدا می زاره تو کاسه ات؟ یا باید بگم شخصیت خودم بده یا باید بگم ادم نباید خودش باشه؟
نمی دونم ولی خوشحالم. واقعا نیستم. حقیقتا هستم ها ولی واقعا نیستم. نمی دونم خودش باید برسونه حال خوب را.
خدایا ناموسا ما یه جواب فیزیبل پیدا کردیم اونم تو خراب کن. می دونم جوابش خوب نیست ولی خب چاره ی دیگه ای نیست. می دونم باید مثل همیشه وایسم تا خودت رزق محتومت را برسونی ولی اذیتم. به قول ساعر هواتو کردم نمی دونم می خوای با هم چی کنی خدا جون ولی این قرارمون نبود. بعضی وقتا فکر می کنم که باید به عاقبت به خیری فکر کرد ولی اری شود ولیک به خون جگر شود.
خدایا خسته شدیم ناموسا. یه نوری برسون تا امید پیدا کنیم. حقیقتا بعد سحاب و یه ایده زدم که شاید می خوای جواب فیزیبل را بهم برسونی که امروز اونم هوا کردی.
خوبه دیگه
چند وقتیه همه اش دارم به یک نکته می رسم.
عمل کردن.
با محسن شهریاری حرف زدم راستی. دعوتم کرد اتاقش به لیمو داد.
اونم داستان داره ولی الان اون قدر اعصابم خورده که دارم با سرعت تایپ می کنم شاید یه خورده فشارم کم شه.
هواتو کردم
ولی خوبیش اینکه که حداقل گلی که نیما گفت را می دم.
واقعا اصل مطلب:
این قسمت را بعد اینکه مطلب را منتشر کردم دارم می نویسم. چون همین منتشر شد دیدم اسمش را چی نوشتم.
یه کمم در این باره بنویسم: الان چند وقتیه اون که تو آینده ی منه شکل منه من اما نیست
من داره می میره زیر فشار جواب فیزیبل
زیر فشار آینده و نگرانی در باره ی کار و درس و کوفت و مرز
نگرانی از شکست ها
غرور فردی
تک روی
بلد نبودن ساده ترین چیز ها
خوردن از خزانه الهی و هیچ تولید نداشتن
حرف زدن زیاد و عمل نکردن
که دیگه به لطف جواب فیزیبلومن دیگه فکر هم نمی کنم تا حرف بزنم
خدا جون قاموسا ناموسا خودمونیم دیگه: می رسونی آیا یا می خوای مار ا برسونی؟
علی علی
پ ن: هیچ وقت فکر نمی کردم به یکی بگم: ببخشید یا به قل خودتون حلال کنید. من این نبودم که حلال کردن قاموس یکی دیگه باشه ها.
به نام او
به نام او
خیلی خوب خوبه زندگی. ادم می تونی کلی کار باحال کنه. این ترم که حل تمرین مبانی بودم بچه ها ی ورودی که از اردو با هم اشنا شده بودیم هی می پرسیدن چه فایده ای داره این کار. اولاش چرت و پرت می گفتم ولی کمی بعد
مهم ترین فایده اش اشنا شدن با افراد جدید بود. اخه من از روابط انسانی خیلی خوشم میاد. کلا ادم ها را خیلی دوست دارم. دوست دارم بقیه را دوست داشته باشم. کلی ادم مختلف را بشناسم و دوست داشته باشم.
این مبانی باعث اشنا شدن با مجید وقاری شد.
زنجان ای که تابستان رفتیم باعث اشنایی با حسین نادری شد.
دانشکده ای هم که هستم باعث اسنایی با عطا شد.
ادم های مختلفی که یک ویژگی مشترک داشند من دوسشون دارم.
افرادی که هر کدام یک تفکرات عجیب و باحالی دارند و من دوست دارم باهاشون باشم و کار کنم. نمی دونم چرا این قدر با حسین احساس نزدیکی می کنم. خیلی برام عجیبه. حس می کنم چند ساله می شناسمش.
کلا من ادم ها را دوست دارم. دوست دارم همه را بقل کنم.
مهمترین فایده دانشگاه تا الان برای من اشنای با این ادم ها و کلی ادم دیگه است.
به نام او
امروز قسمت شد با دکتر پورپونه حرف بزنیم. از در دانشکده با ایشان همراه شدیم و رفتیم سمت شریف پلاس. فک کنم می خواستند ناهار بخورند. ولی ما تلپ شدیم و برامون چای گرفتن و گپ زدیم.(قسمت بود دیگه تلپی از عمد نبود). من و داود. هی حرف زدیم از چیز های مختلف. اولش ناله بود که اسناد ننداز. ولی بعدش در باره ی درس و دانشگاه و ززندگی. اینکه چرا نرفتند دکترا خوبه یا نه و . .ایشون خیلی انسان جالبی هستند. واقعا ادم از هم صحبتی با ایشان لذت می بره. حرف ها ی صمیمی و بی پرده. خاکی بودن و . .
کلا این ترم از اردو ورودی ها شروع شد اینکه یک سری اطلاعات در باره ی ادامه تحصیل و دکتری به دستم رسیدن. اینکه چی میکنی در دکتری برام جالب بود. یک سری هیچ کاری نمی کنند و یک سری خیلی علمی اند و یک سری عملی تر اند و . خیلی جالبه واقعا این دوره دکتری . چند سال هی باید زور بزنی و زور بزنی. حیف اجازه نگرفتم حرف هاشون را بنویسم این جا.
از هر چه بگذریم سخن نمره بهتر است. استاد به من 9.54 داده. اخه چرا؟ این بود ارمان های ما؟
پرا این ترم درس با دانش جو دکتری هایی که برداشته بودم این قدر بد شد؟
هی.
خدا بزرگه.
فقط اونجایی که امروز 20 تا تماس بی پاسخ داستم. خواهر جان فک کرده بود بلایی سرم اومده و ناراحتم از افتادنه. بهم زنگ زده بود. بعد ورنداشته بودم به همه گفته بود بهم زنگ زده بودند. فقط اون جاش که بابام گفته بود این خوابه ربای اون ور نمی داره.
در کل درس جالبی بود نظریه سیستم ها. کلی چیز باحال دیدیم طوری که با هر کی حرف میزنم استراتژی غالب ضعیف را توضیح می دم و بر اساس اون نتیجه می گیرم.
قضیه چیه؟ قضیه اینه که کلی اتفاق داره میافته ولی من هیچ حسی بهشون ندارم. اکیدا هیج حس + یا - منفی ای ندارم به این همه اتفاقات اطراف. نمیپونم من سیبزمینی ام یا سیبزمینی بار اومده ام ولی میدونم که زاییده ام. وقتی حتی نمی رم مخالفت کنم با کسی.
این حدود ده روز از بیماری در حال مرگ بودم. جوری حالم بده که حد نداره سر درد ناتوانی بی انرژی بودن. امروز حساب کردم که ده روز حدود سه درصد یه ساله و مقدار زیادی به فنا رفته.
فردا بازم عددی دارم. و بازم احتمالا می افتم. وقتی بکارت ت را از دست می دی دیگه اهمیتی نداره چند بار.
تنها ام. کلا کسی نیست. یعنی نگاهم به دوستی را نابود کردن. این سری رفتم قزوین یه سوال جدید برام رخ داد. نگاهم به برادری. مخصوصا که در اوج ارتباطات ساسوکه و ایتاچی هم هستم توی ناروتو.
بی هدفم. هیچ هدفی چشم را نمی گیره. آرزو دارم ای کاش می شد برم خونه کسی به کارم کار نداشته باشه. یه اتاق جدا باشم اروم برم اروم بیام ساکت. یه حقوق کمی هم حتی باشه. خسته ام!
خسته ام از همه چیز از همه کس. از آدم های بی خود از فرهنگ بی خود جامعه از هزار و یک درد از دویدن های بی خود. از
درباره این سایت